کدام یک حقیقت دارد

 


امروز دو خبر که پیاپی آنها را در بالاترین (عزیز از سفر برگشته) می خواندم پارادوکسی عجیب درون من ایجاد کردند.پارادوکسی از احساس شادی (هر چند تقلبی) و در مقابل ٬ احساس شرم  (اما بسیار واقعی و تلخ)


خبر اول که در واقع یک مقاله ودقیقتر یک سفر نامه بود چنین تیتری داشت:


Iran: the friendliest people in the world



همه می دانیم علت چنین برداشتی چیست؟ همه ما از اوان کودکی و بلکه نوزادی٬ آموخته شدیم که   به هر قیمتی باید آبرو حفظ شود و این آبروی لعنتی چنان به اعماق ذهن ما چسبیده که بسیاری از صفات بد ما ایرانیها از جمله مسوولیت ناپذیری اغلب ما را سبب شده است و در صورت وقوع یک اتفاق  یا اشتباه ناگوار همگی دست بدست هم می دهیم که این اتفاق آشکار نشود بجای آنکه کسی مسوولیت آن را بپذیرد و کسانی تلاش در بر طرف کردن آن داشته باشند.


و اما خبر دوم که تلخ و تکان دهنده است:


تصادف خونین و بی وجدانی مسافران اتوبوس


به کجا می رویم! بارها به این موضوع اشاره کرده ام که جامعه ایرانی در حال انحطاط است و در مرز سقوط اخلاقی است. چگونه می توان پذیرفت که وجدان جمعی ( که معمولا بسیار فعال تر ٬ مسوول تر و در مجموع بسیار با اخلاق تر است) جامعه ایرانی چنان تنزل پیدا کرده که در یک جامعه کوچک آماری یعنی مسافرین یک اتوبوس ٬ وجدان جمعی در بدترین شرایط نمی تواند بر حرص آدمی غلبه کند و می تواند با خونسردی شاهد جان دادن انسانی در چند متری خود باشد.هیچ وقت توی کتم نرفت که ایرانیها در طول تاریخ برترین و بهترین و...... بو ده اند و در ۳۰ سال یا ۳۰۰ سال یا ۱۴۰۰ سال گذشته اینگونه به مرز انحطاط رسیده اند.من این را قبول نمی کنم ولی نمی توانم بپذیرم که ایرانی جماعت همیشه اینگنه در حال سقوط اخلاقی بوده است که در این صورت باید تا کنون از هم وا می پاشیدیم. چه کرده اید با این مردم؟ ایرانیها و هر انسان دیگری از هر جای نمی تواند چنین پست باشد.

حماقت بشر پایان هم دارد؟

 


خواندن این مقاله از مسعود بهنود من را بازهم یاد آن جمله مشهور اینشتین انداخت که


"دو چیز پایان ناپذیر هستند کیهان و حماقت بشر و من در مورد اولی مطمئن نیستم"


تصمیم دارم کمتر غر بزنم پس خودتان بخوانید این پست جناب بهنود را. هر چند روی سخن ایشان به مقتضای کارشان سیاست مداران بوده ولی براحتی می توان از کنه ماجرا دریافت که این واکنش سیاستمردان از کجا آب میخورد. اینکه چگونه بلاهت مردم حتی در دنیای صنعتی دامن جامعه را می گیرد. افکارم شبیه هیتلر شده و گاهی فکر میکنم بنده خدا حق داشت دنبال تشکیل دادن جامعه آرمانی بود

بومی سازی


دیروز والنتاین بود ! عیدی که نه ایرانیست و نه بسیاری از ایرانیان می دانند که از کجا آمده است ،

فقط کوچک و بزرگ و مرد و زن حرف از روز عشق میزنند. همه به هر کسی که دوست دارند عشق هدیه می دهند که  نه تنها بد نیست که خیلی هم خوب است (موضعم روشن شد؟ این بار نمیخواهم غر بزنم )

نکته ای که به ذهن من رسید قدرت ابر رسانه ها در دنیای امروز است که قبلا نیز به آن پرداخته ام.

حتما توجه کرده ایم که در سالهای اخیر و با همه گیر شدن ماهواره و اینترنت ، والنتاین در ایران همه گیر شده است و این یک مثال کوچک برای قدرت ابر فرهنگ ها برای تغییر دادن خرده فرهنگهاست.

ببینید بیاییم یک موقعیت فرضی کمیک را تصویر کنیم  تا این قضیه روشنتر شود:

" سه قرن دیگر را تصور کنید که ایرانیان به یون زحمات شبانه روزی مدیران خدومشان ابر قدرت منطقه و دنیا شده اند و قصد دارند نمادهای فرهنگی خود را به دنیا دیکته کنند، چه میشود؟

کشاورزان جنوب ایالت یوتا در روز تاسوعا و عاشورا بدون اینکه ریشه کارشان را بدانند اقدام به بر گزاری کارناوال و دسته و سینه زنی میکنند."

اما درد اینجاست که هنوز عده زیادی از انسانها مخصوصا روشنفکران ، دکارتی فکر می کنند ، همگان می پنداریم که مسیر اندیشه و زندگیمان را خود تعیین می کنیم و نه دیگرانی قدرتمند تر.

اشتباه نشود! من با این جهانی سازی موافقم و فکر می کنم قدرت غلبه آن ابر فرهنگ بر سایر خرده فرهنگ ها حتما علتی دارد که کاملا هم منطقی است. من اصلا فکر نمیکنم حفظ سنت ها از گزند روش های جدید کاریست مقدس که به زعم من احمقانه است.

البته این دگردیسی بهایی هم دارد که در یک جامعه بی ساختار مثل جامعه ما متاسفانه بهای آن بسیار سنگین خواهد بود.

آنچه دیروز سالروز گرامیداشت آن  بود یکی از موارد وارداتی بدون هزینه برای یک فرهنگ ضعیف است.

پس شاد باشیم از وارد کردنش، گرامی بداریمش و عشقمان را ابراز کنیم:

نازآفرین عزیزم، بانوی گرامی ام،دوستت دارم و برای دیدنت لحظه شماری می کنم.